خیمه خاموش است
کسی چراغها را روشن میکند
و همه در خیمه نشسته ایم
و عشق را جایی در پیادهروها
جا گذاشتهایم
چه اجسام زیبایی
که حرف را گفتهاند
قسم به روح که حاضر است
و جایی در خیابان دارد سیگار میکشد.
و زمانی که کوهها چون رشتههایی پنبه پراکنده گشتهاند
ما در شهر ایستادهایم
چو شبپرههای کوچکی گردِ نور
نوری که از دهان تو آغاز میشود
و زمانی که خورشید گداخته خاموش میشود
ما چون دستهی مهاجری در آسمان پرواز میکنیم
به سمت نوری که از دهان تو آغاز میشود
و زمانی که دهانها باز میشود
خوابگذارها میآیند
و درد را تعبیر میکنند
و زمانی که دهانها باز میشود
چه لرزهها که به زمین میافتد
و چه برجها که ترک میخورند
و چه درها که بستهتر خواهند شد
و تمام آنها از نوری ست که از دهان تو باز میشود.
لازاروس
یهودی مومنی بود که مرده بود
حالا جسم معلقی ست برای دیدن
او نمرد
و حالا کنار روح در خیابان ایستاده است و سیگار میکشد
ایلوهی ایلوهی
لما سبقتنی فی دنیا
و آخر این داستان چه میشود
ای کاش مرده بودم ای مسیح
و لازاروس
آن که مرده بود
حالا جسم معلقی ست برای دیدن
ای پدر ای پدر
تنهام گذاشتی در خیابان و من
چگونه این همه را تاب بیاورم؟
و آنگاه عیسی آن ستارهی مجنون
بهمراه آن مرد که میآمد ایستادهاند
برگشتهاند از جزیرهی مجنون
فرات
خرمشهر
و آمدهاند همراه فرمانده
نظاره میکنند
آن والا مقامها حالا ایستادهاند کنار عیسی
دعا میکنند
و شبپره ها به سمت دهان تو پرواز میکنند
و لازاروس آن مرد مرده
که دیگر نمرد
و کنار روح ایستاده است و سیگار میکشد
ای روح تو چه میگویی
روح میگوید اینها مربوط به تو نیست
و بعد دهانها باز میشود
و شبپرهها…
حالا شب که شده
غروب میشود
چراغهای خیابان روشن میشود
کسی از خیمه بیرون نرفته است
و حالا کسی تنها نیست
و اینها از دهان تو آغاز میشود.